غمگینی...
شبیه کشیده آبدار مرگ در صورت زندگی،
شبیه آب شدن یک شمع در شام غریبانگی.
غمگینی...
شبیه کمر بغضی که در گلو می شکند،
شبیه فکر عزای جوانی که در ذوقِ زندگی می خورَد.
غمگینی...
آنقدر که گریه هم از پس آرام کردن بغض سرکِشَت برنمی آید،
شبیه این کلمات که به هیچ کجای تسکین دلت کارگر نمی افتد...
(حمیدرضا هندی)